همیشه با خودم یه عهد نانوشته داشتم؛ زمانی به ازدواج فکر کنم که در اوج بی نیازی از همسر باشم. اینطوری خیالم راحته که تو رو فقط برای خودِ خودت میخوام. همیشه گمون میکردم تا دور و برای 30 سالگی به این استقلال عجیب و غریب شخصیتی و روحی نرسم. استقلالی که شاید دور از دسترس اکثریت باشه. اما انگار ده سالی جهش کردم، انگار قراره دهه ی سوم زندگی با تو بگذره.

الان می تونم تنهایی در یک سلول سه در چهار تا آخر عمر زندگی کنم و کاملا هم خوشبخت باشم و از زندگیم لذت ببرم. با همه ی اینها من تو رو می خوام.


پ.ن: دور نافت رو قلکقلک ملایمی میدم. دارم بهت توضیح میدم که سیر انفسی باعث میشه احساسات جدیدی به دایره ی احاساسات انسان اضافه بشه، احساساتی که اصلا اسمی براشون انتخاب نشده چون دور از دسترس عامه ی مردمه. یهو می فهمم تو خودت دقیقا الان داری یکی از همونا رو تجربه می کنی. جوری زل زدی به چشمام که مطمئنم هیچی از حرفامو نشنیدی.

خانوم اصلا حواست هست؟ یهو از جا میپری. جانم محمد. دارم گوش میدم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها