در جستجوی تو...



ضرورت بالقیاس رو مزه مزه می کنم می بینم چقدر زیباست! یعنی کل عالم، کل حرکات و سکناتش در کل تاریخش، یعنی از قبل بیگ بنگ بگیر برو تا بی نهایت، همه و همه دست به دست هم دادند که من و تو دست به دست هم بدیم. نه تو میدونی من کی ام؟ نه من می دونم تو کی هستی؟ اما همین زیباییش رو دوچندان می کنه. مگه نه؟

شاید برای خیلیا عجیب باشه از نیومده ها حرف زدن، چه برسه به لمس کردن! اما مگه من قراره از همون خیلیا باشم؟ من خودمم،کسی که خدا برای تو ساختش. و من با تمام حسم لمست میکنم.


پ.ن: سرت رو پاهامه، گونه هات رو نوازش می کنم و بهت ضرورت بالقیاس جهان رو توضیح میدم. و تو از لمس اینکه کل جهان برای رسیدن ما به هم بوده ذوق مرگ میشی. به چشمام خیره میشی و میگی : پاشو پاشو نوبت منه دیگه.


شاید از همون شبی که جنینی چهارماهه بودم و روحم شکل گرفت با خودم گفتم من رابطه ای عاشقانه خواهم داشت که به ازدواج ختمش می کنم، اما هرچه گذشت بیشتر فهمیدم عشقی که دنبالش هستم بعد از ازدواج شکل می گیره، پس رفته رفته با روحم کلنجار رفتم و راضیش کردم به ازدواج سنتی. به مامان سپردم پی دختر خوب بگرده. چند روزی که گذشت دیدم نه خبری از پرونده های چندصد صفحه ای نه عکس هایی که روی دیوار اتاق چسبیده باشه و با نخ به هم وصل شده باشه. فهمیدم آبی که بخواد از خانواده گرم بشه تا گرم بشه من جزغاله شدم. اینجا بود که دژاووو. یاد چهارماهگیم افتادم و عشق قبل از ازدواج. گفتم تیری تو تاریکی بندازم شاید گرفت؛ گذاشتم شب بشه که هوا تاریک شه بعد اومدم اینجا و اولین تیرم رو انداختم.

حالا دو حالت داره یا تیر من زودتر به هدف میخوره و در بلاگ با زوجه ام آشنا میشم یا تیر خانواده به تیر خودم میچربه که در اون صورت هم اینجا یه جای خاطره انگیز باقی میمونه.


به هرحال به وبلاگ _در جستجوی تو_ خوش اومدید.


همیشه با خودم یه عهد نانوشته داشتم؛ زمانی به ازدواج فکر کنم که در اوج بی نیازی از همسر باشم. اینطوری خیالم راحته که تو رو فقط برای خودِ خودت میخوام. همیشه گمون میکردم تا دور و برای 30 سالگی به این استقلال عجیب و غریب شخصیتی و روحی نرسم. استقلالی که شاید دور از دسترس اکثریت باشه. اما انگار ده سالی جهش کردم، انگار قراره دهه ی سوم زندگی با تو بگذره.

الان می تونم تنهایی در یک سلول سه در چهار تا آخر عمر زندگی کنم و کاملا هم خوشبخت باشم و از زندگیم لذت ببرم. با همه ی اینها من تو رو می خوام.


پ.ن: دور نافت رو قلکقلک ملایمی میدم. دارم بهت توضیح میدم که سیر انفسی باعث میشه احساسات جدیدی به دایره ی احاساسات انسان اضافه بشه، احساساتی که اصلا اسمی براشون انتخاب نشده چون دور از دسترس عامه ی مردمه. یهو می فهمم تو خودت دقیقا الان داری یکی از همونا رو تجربه می کنی. جوری زل زدی به چشمام که مطمئنم هیچی از حرفامو نشنیدی.

خانوم اصلا حواست هست؟ یهو از جا میپری. جانم محمد. دارم گوش میدم.


آقا قبول نیست. من اینجا وب می زنم برای نیمه گمشدم بعد فرداشبش نیمه گمشده خواهرم پیدا میشه. این چه وضعشه؟
البته ایشالله خوشبخت شن. خدا رو چه دیدی شاید مسیر برای ما هموارتر بشه.
به هرحال اینجا خوش یمن بود.

جوری به خواهرم م می دادم که انگار من 12 سال از اون بزرگترم. سوالاتی که بینشون رد و بدل شده بود رو که شنیدم فهمیدم چقدر دنیام با دنیاهای مرسوم متفاوته. و چقدر این تفاوت پیدا شدن تو رو سخت تر میکنه. اما هر چی سخت تر، شیرین تر! مگه نه؟

پ.ن: ازم میپرسی چرا من؟ بهت جواب میدم اصلا به مرجله ی چرا و اینا نرسید.فقط تو

اصولا ریاضی برای خیلیا ترسناک بوده و هست، چه برسه به تصور صحیح بی نهایت در ریاضی. سختی تصور بی نهایت در ریاضی رو در نظر بگیر به توان بی نهایت برسونش میشه سختی تصور بی نهایت با نظر فسلفی.

شب های زیادی رو با شیرینی و کافیین تصور بی نهایت به صبح رسوندم تا کمی بابش به روم باز شد. می دونی تنها چیزی میتونه بی نهایت همراهیت کنه که باهات یکی شده باشه. وقتی میگم: ((من، تو، بی نهایت!)) یعنی میخوام باهات یکی شم، یعنی میذارم باهام یکی شی. منی که همیشه سنگ صبور رفقا و خانواده بودم ولی یکی شدن رو مختص تو کنار گذاشتم. تک تک حرفام رو تو چشمام جمع کردم تا تو از چشمام بخونیشون. حرفای تو هم که حتی نیاز نیست به چشمات بیاد، قبل از اینکه خودت بشنویشون من میشنومشون.


پ.ن: مگه صورت معصومت میذاره شبا بخوابم؟




بالاخره پولامون رو گذاشتیم رو هم و یه کاروان خریدیدم. میرونیم، ساز میزنیم و میخونیم، مطالعه می کنیم، شب ها روی سقف دراز میکشیم و زل میزنیم به آسمون پرستاره. آشپزی میکنیم و . اما همه ی اینها بهونست تا من بت زل بزنم و تو نفهمی.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها